این روزهایِ من
" طوفان "
" یکی ، بکشد توی گوشم ! "
میان این همه نقطه ضعف ام؛ یک نقطه ی قوت دارم که از داشتنش بسی شادمانم. می توانم چنان خودم را خونسرد نشان بدهم انگار نه انگار که در درونم دیگی در حال جوشیدن است، انگار نه انگار که از حرف هایش رنجیده ام ،انگار نه انگار که همین دو دقیقه پیشش زده ام چیزی را شکسته ام، انگار نه انگار که دندان هایم دارند روی هم کشیده می شوند،انگار نه انگار که از درون دارم می شکنم، انگار نه انگار که تو را با او دیده ام، انگار نه انگار که او را با تو دیده ام.
+ می شود لطف نموده کتاب های خوبی که خوانده اید و خوشتان امده یا خوشتان نیامده را معرفی بنمایید.
" کسی نباید بفهمد ما کم آورده ایم. "
" جنین مرده "
تا حالا جنین مرده ای به دنیا نیاورده ام ، جنین زنده ای هم به دنیا نیاورده ام؛ اصلا هیچ وقت جنینی نداشته ام. اما شنیده ام، زیاد شنیده ام از حس و حال مادرانی که بعد از نه ماه بارداری ، جنین مرده به دنیا آورده اند. خب معلوم است حس بسیار گندی است؛ نه ماه به تمام با یک موجود زنده برای سیصد ماه ، حداقل سیصد ماه دیگرش نقشه ها کشیده. برای تولد یک سالگی، دو سالگی، سی سالگی. برای اولین راه رفتن هایش، برای قد کشیدن هایش، برای روز اول مدرسه، برای کاره ای شدنش، برای ازدواجش. حالا یکهو بیدار بشود و ببیند که همه اش تمام شده، مثل یک خواب شیرین .
صبح که مامان به زور لقمه ها را می داد دستم، بابا چایی می ریخت، می گفتند عجله نکن
احساس می کردم خوشبخت ترین آدم دنیا، منم. وقتی بابا گفت :" مطمئن باش، امروز بهترین چیزها برایت رقم می خورد." اعتماد کردم، با تمام وجود؛ بابا کی حرف نامربوط زده بوده.
امروز وقتی بعد از نه ماه دیدمت، وقتی داشتی توی گوشش چیزی می گفتی، وقتی داشت قهقه می زد، حس مادری را داشتم که بعد از نه ماه جنین مرده داشت. مادری بودم که نه ماه تمام برای آینده ی بچه ام برای لحظه لحظه اش نقشه ها کشیده بودم و آن لحظه بعد از نه ماه بچه ای نبود. آن لحظه که نگاه م کردی من انگار جنین مرده روی دست هایم مانده بود. تو محو موهای بلوندش بودی و حاصل تمام این نه ماه بارداری فکر و خیال، مرده به دنیا آمده بود.
بعد از غروب که رفتم خانه، که انگار کوه روی شانه هایم بود که نمی توانستم جم بخورم، نا نداشتم به بابا بگویم امروز بهترین ها برایم اتفاق افتاد. نا نداشتم که بگویم امروز بعد از نه ماه تو را دیدم، نا نداشتم از پیراهن چارخانه ی سفید-سبزکاهویی ات بگویم، نا نداشتم از برق کفش های چرمت بگویم، نا نداشتم از مدل جدید موهایت بگویم، نا نداشتم از دست هایی بگویم که هیچ وقت مال من نبودند، نا نداشتم که بگویم امروز بهترین ها برایم رقم خورد.
من جنین مرده به دنیا اورده بودم و بابا می گفت عیب ندارد؛ مامان صدایش می زند و من اسمش را سنگین می شنیدم.
+دوست داشتن های یک طرفه مثل تجاوز روحی می مونه، تجاوزی که حاصلش روزی جنین مرده خواهد بود.
" لب "
اولین بار که لب دیدم کی بود را یادم نمی آید، منظورم کاربرد خاص تر لب هاست توی زندگی مان. اما اولین بار که فهمیدم همین لب هایمان می تواند کاربرد دیگری هم توی زندگی مان داشته باشند سیزده ساله بودم. سعیده هم کلاسی ام برای من و فاطمه دوستم تعریف می کرد که با دختر خاله هایش داشته اند فلان صحنه ی لب از فلان فیلم از فلان شبکه ی ماهواره را می دیده اند که خاله اش آمده و آنها مجبور شده اند شبکه را عوض کنند و این ضد حال بوده. آن لحظه بود که مغز من می زد توی سرم که بفهمد چه می گوید؟مگر چه بوده که پنهان کرده اند؟ صحنه ی لب یعنی چه؟ هم معنی صحنه را می دانستم و هم معنی لب را اما معنی این دوتا کنار هم را نه.قبل از اینکه بخواهم تصمیم بگیرم که بپرسم یا که نه، پرسیده بودم ، صحنه لب؟ مگه چیه؟ و آن موقع بود که بعد از توضیح سعیده که اتفاقا با تعجب زیادی هم همراه بود من فهمیدم لب ها جز رژ خوردن ، حرف زدن ، پوست پوست شدن و بوسیدن معمولی ، می توانند کاربرد خاص تری هم توی زندگی ما داشته باشند. بعد از حرف ها ی سعیده تا مدت ها حرفی از لب با کسی نزدم ولی این کاربرد خاص لب توی ذهنم بود ، دوست داشتم از این صحنه ها ببینم ولی ما آن موقع ها ماهواره نداشتیم البته همین الآنش هم نداریم؛ بابا مخالف بود، ما هم فکر می کردیم ماهواره غولی است که اگر بیاید خانه مان بنیان خانواده ی صمیمی مان را به آتش می کشد و روی تربیت ما اثر دارد این بود که پیگیر داشتنش نشدیم و تمام صحنه هایی که آن موقع می دیدیم خلاصه می شد توی سی دی های رقص محمد خردادیان که مامان از خانم بیانی می گرفت که مثلا ما رقص یاد بگیریم، عقیده داشت دختر هایش باید بلد باشند برقص اند که ما هم هیچ کداممان از این سی دی های آموزشی به جایی نرسیدیم و البته بدون آن ها هم به جایی نرسیدیم.
بعتد تر ها توی پانزده شانزده سالگی ام که تلویزیون برای اتاقمان خریدند که تلویزیون بابا از تلویزیون ما جدا شد، همان موقع ها که دی وی دی ها و دی وی دی پلیر ها روی کار بودند، همان وقت ها که سریال های ضعیف کره ای مد بود، من بالاخره می توانستم یک صحنه ی لب ببینم اما همین که احتمال می دادم شاید صحنه ای از لب یا صحنه ای دیگر باشد فیلم را می زدم جلوترش که مبادا صحنه ای را ببینم با یک ترس خاصی طوری که گاهی فیلم تمام می شد و بدون دیدن هیچ صحنه ای عذاب وجدان داشتم که من فیلم بدون سانسور دیده ام.
بزرگتر هم که شدم ، دیدن این صحنه ها که راحت تر از قبل شد، فیلم های آمریکایی پر از صحنه ها که مد شد که من خوب می فهمیدم صحنه ی لب چه است که دیگر ترسی از دیدن صحنه های فیلم نداشتم هیچ علاقه ای به دیدن صحنه ی لب نداشتم ، انگار که یک چیز عادی باشد برایم دیگر مهم جلوه نمی کرد و خلاصه اینکه من با این همه سن ام هنوز یک صحنه ی لب درست و حسابی ندیده ام .
+ اینجا نیاز دارد به کلی تغییر . به زودی " این روزهای من " را تغییر خواهم داد؛ اما اینکه این به زودی کی باشد خود هم نمی دانم .
"خسته ایم"
می خواستم از بی قراری این روزهایمان بنویسم،از دلتنگی ای که نیست، از انتظاری که نمی کشیم،از غریبی و غربتی که حس می کنیم؛ نتوانستم.فقط ، فقط کاش که همین فردا همه چیز تمام شود. خسته ایم، خیلی وقت است که خسته ایم ، خیلی وقت است که خیلی خسته ایم.